کتاب های من

اغلب آدم ها فکر می کنند کسی که خیلی غمگین است، زیاد اشک می ریزد و گریه می‌کند؛ ولی کسی که رنج واقعی را چشیده باشید، می داند آدمی که زیر بار اندوه دارد له می شود بیش از پیش ساکت می شود و دیگر اشک چشمانش جوابگوی اندوهش نیست، پس دلش بر غمش می گرید. می گفت وای بر روزی که دلی این گونه بشکند و در خود و بی صدا زار بزند.

سفارش کتاب
فایل الکترونیکی
پادکست

ترس از مرگ،‌ از جمله رذایل محسوب می‌شود و منشأ آن ضعف نفس است. از ترس دوری کن که باعث بدبختی و فلاکت انسان می‌شود. 
گاهی وجودت پر از ترس است در صورتی که خودت را قوی جلوه می‌دهی و می‌خواهی ناجی زندگی یک انسان شوی و فکر نمی‌کنی این یک تناقض است. اگر به مبدأ و معاد معتقد هستی و حیات را فقط در زندگی مادی خلاصه نمی‌کنی، پس ترس را از خودت دور کن و باور داشته باش این موجود عظیم، تنها برای چند سال زندگی دنیوی خلق شده است.
و روز موعود که فرا رسد، انسان به دیدار معبودش خواهد شتافت.

سفارش کتاب
فایل الکترونیکی
پادکست

بوشهر قیامت بود، همه جا به‌هم ریخته بود و بازاری‌ها اغلب تعطیل کرده بودند، برای همین کارمان طول کشید.
خدیجه چشم به دهان شویش دوخته بود و برای شنیدن ادامة حرفش ساکت بود و منتظر بود ادامه بدهد.
- آمریکای لعنتی طیارة ایران را زده؛ نمی‌دانم ۲۰۰یا ۳۰۰ نفر می‌گویند شهید شده‌اند.
حسن دستی به فرق سرش کشید و با آه ادامه داد:
- می‌گفتند کلی زن و بچه توی طیاره بوده. آمریکای بی‌وجدان دست از سر ما برنمی‌دارد.
نمی‌دانم چه از جان ما می‌خواهد.
خدیجه آب توی دهانش خشک شده و زبانش چون چوب سفت شده بود؛ به‌سختی کلماتی را بیان کرد:
​​​​​​​- یعنی یک جنگ دیگر شده است؟ عراق کم بود که این بار آمریکا هم اضافه شده است؟!​​​​​​​

پادکست

هربار نگاهش می‌کرد، اندوهی آمیخته با احساس ناتوانی، قلبش را می‌فشرد. گویی سنگی آتشین در سینه‌اش گذاشته بودند که حتی یارای نالیدن و اشک ریختن نداشت.
می‌دانست که به‌جز خدا و شفاعت اهل‌بیتش، کاری از کسی برنمی‌آید.
خودش به خدایی‌اش سوگند یاد کرد بود که اگر به چیزی اراده کند و بگوید باش، پس بی‌درنگ می‌شود.
​​​​​​​روی ریگ‌های ملتهب بیابان و با لبانی خشکیده و انگشتانی تاول زده، زیر لب هَل مِن ناصرٍ یَنصُرَنی می‌گفت و ویلچر را که حال تمام زندگی و دارایی‌اش بود، به سوی تنها امیدش هل می‌داد.

فایل الکترونیکی
سفارش کتاب

لیلا، این خاک‌ریزها برایم مقدس‌اند؛
وجب‌به‌وجب این سرزمین برایم مهم است؛ قبلاً هم برایم مقدس و مهم بود، اما نمی‌دانم این جنگ با من چه کرده که این‌گونه غیرتی شده‌ام.
لیلا، چشمانم به‌سختی باز می‌شوند؛ دیگر حتی آن‌ سوی خاکریز را نمی‌بینم. دیگر نمی‌توانم آرپی‌جی دست بگیرم. درد تمام وجودم را درنوردیده، اما درد من، آزادی خرمشهر است.
 این تل‌های انباشته‌شده، پیکرهای مردانی است که برای از کف ندادن یک وجب خاک و دست‌درازی نکردن دشمن به ناموسشان، از همه چیز خود گذشته‌اند؛ این‌ها برایم مقدس‌اند.
لیلا، اینجا و در یک‌وجبی من، به پهنای بند مخ، خون راه افتاده است.
نفس‌به‌نفس مرگ، پشت خاکریزها و در میان انبوهی از دود باروت، دارم امید و آرزوهایم را به دست تو می‌سپارم.
لیلا، می‌دانم بعد از شهادتم باز هم برای اثبات هرچیزی به بچه‌ها می‌گویی: «به جون اسماعیل...»
مادرم را می‌بینم که خبر شهادتم را می‌شنود و میناری‌اش را روی صورتش می‌کشد و دی رود، دی رود می‌کند.
لیلا...

پادکست